كوچه خاطره ها
ديروز كه به سراغت آمدم
چهره ات غمگين بود
سرد بودي مثل يك پائيز زرد
خش خش برگ درختان دلت پيدا بود
خواب مي رفت يك كلاغ روي ديوار دلت
كودكي بازيكنان روي چارچوب نگاهت مي رفت
عابري هم تنها خاطراتش را براي دل تنگت مي خواند
و تو تنهايي خود را در دل زمزمه كردي تا صبح
كوچه ديروزم ...!
چهره ات غمگين است
دست لرزان تنت گريان است
و تو در انديشه فصل بهار
سردي تلخ زمستان را عبور خواهي كرد
كوچه ام ، گرياني ؟
از من و از ما و از اين غصه طولاني ؟
كوچه ام گرياني ؟ كه چنين زار رهايت كردم ؟
و چنين بي كس و تنها در اينجا ماندي ؟
كوچه ام حرفي بزن
كه چرا ...
ديگر آواز نمي خواند سار ؟
ديگر از دار و درختان دل غمگينت
هيچ زاغي نمي خواند غار...
كوچه ام گريانم
كه چرا زار رهايت كردم ؟
كوچه ام گريانم
كه چرا ...
ديگر از خانه همسايه مان
هيچ صدايي آشنا بر نمي آيد به گوش ؟
كوچه ام گريانم
كه چرا باغچه همسايه
سيب نداشت
كوچه ام ...
سروده : بابا
دي 1390